رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

خوراکی ترین نی نی دنیا

خير و شر (قسمت اول)

  خير و شر (قسمت اول) روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا « مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد . اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر « را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از س...
18 ارديبهشت 1390

تولد بابا

دوستان عزيز اين آقاي خوش تيپي كه ميبينين باباي منه در شب تولدش به من افتخار داده و كلي عكس گرفتيم كه  الان مي خوايم باهم ببينيمش: اين اوليشه من و بابا و خرسي له شده من و نيمي از بابا و خرسي در حال له شدن من و آغوش خرسي من و بابا بدون خرسي بابا كه با خوشحالي منو بغل كرده در اين تولد فقط من و بابا و خرسي بوديم و مامان نقش عكاس را بازي مي كرد   ...
14 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

با سلام دوباره اينا عكساي اولين 13 به در عمرمه كه با عمه ها و مامان جونم رفته بوديم پارك و حسابي خوش گذروني كرديم اينجا من سوار سرسره شدم و آفتاب هم تو چشممه   اينجا چون من خيلي كوچولو هستم با عمه مرضيه سوار سرسره شدم و من و بابا در حال تاب سواري و در آخر بابا در حال سر دادن من   ...
14 ارديبهشت 1390

داستان مداد

سلام دوستان عزیز تصمیم گرفتم داستانهای قشنگی رو که مامانم برام میگه براتون بنویسم تا شما هم ازش لذت ببرید این داستان اوله لطفا نظراتتون رو برام بنویسین   داستان مداد پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید . - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام . - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصی...
14 ارديبهشت 1390

خود کرده را تدبیر نیست

سلام دوستان عزیز  من برگشتم با یک داستان جدید خود كرده را تدبير نيست يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت. يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر...
14 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

اينا رو بابا جونم خريده كه من راحت باشم ولي دقت كن خيلي زيادنااااااااااااااااااااااا البته به خاله زهرا و عمو مهدي سفارش داده كه برام بخرن دست بابام درد نكنه و مامانم كه منو تميز ميكنه و خاله جون و عمو مهدي كه سفارش بابامو زودي تهيه كردن و خلاصه من متعلق به همه‌ام ...
13 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

امروز ١٢ اردیبهشت ١٣٩٠ من رهام روح افزا به جمع نی نی های وبلاگ دار پیوستم تازه امروز یه مناسبت دیگه هم داره و اون تولد باباجونم عزیز عزیز دلم هستش بابا جون تولدت مبارک ...
12 ارديبهشت 1390